افسانه های محلی افسانه هایی هستند که اکثرا بین مردم یک کشور، شهر، روستا یا محله نقل میشوند. نقل شفاهی این داستان ها در طی سال ها معمولا باعث میشود جزییات آن دستخوش تغییراتی شود اما معمولا اصل داستان، به همان صورت باقی میماند. در این قسمت از سری “داستان های محلی” به داستانی از یکی از کشورهای غرب آفریقا یعنی گامبیا در مورد موجودی به نام “نینکی نانکا” میپردازیم.
مانند دیگر داستان های محلی، داستان نینکی نانکا به انواع مختلفی نقل میشود. تنوع قبیله ای، زبانی، و دینی در آفریقا بسیار بالاست و کشور گامبیا از این امر مبرا نیست. بنابراین بسته به اینکه کدام قبیله داستان نینکی نانکا را برای شما نقل کند ممکن است آن را با جزییاتی متفاوت بشنوید. یکی از این قبایل قبیله “ماندینکا” است که یکی از بزرگترین قبایل کشورهای مالی، گینه و گامبیا حساب میشود. ما امروز داستان نینکی نانکا را از زبان قبیله ماندینکا برای شما نقل میکنیم.
مطالب مربوط:
به باور این قبیله نینکی نانکا موجودیست بسیار خطرناک با بدن کروکودیل، گردن زرافه و سه شاخ بزرگ. اما داستان از این قرار است که نینکی نانکا و کلاغ هرکدام قلمرو خود را داشتند و در کنار هم زندگی میکردند. تا اینکه قلمرو کلاغ ها برای خود پادشاه جدیدی برگزید. پادشاه جدید کلاغ ها بسیار مغرور بود و میخواست نینکی نانکا را به خدمت خود بگیرد پس نامه ای به شاه نینکی نانکا نوشت و او را دعوت کرد تا به پادشاهی کلاغ ها بپیوندد. پس از خواندن این نامه شاه نینکی نانکا خنده ای بلند سر داد و گفت عجب! پرنده ی کوچک پُر پَر میخواهد ما را که از تبار اژدها هستیم به خدمت خود بگیرد! او سپس گفت: به پادشاه کلاغ ها بگویید ما از آنها قویتریم پس دیگر همچین جسارتی نکند اما خیلی ممنون که اسباب خنده ما را فراهم آوردند.
پادشاه کلاغ ها که بسیار باهوش بود برای به خدمت دراوردن نینکی نانکا از شکارچی اژدها کمک گرفت. از او پرسید: راز تو در به اسارت گرفتن نینکی نانکا چیست؟ شکارچی به او گفت: آینه! اگر نینکی نانکا تصویر خودش را در آینه ببیند میمیرد. کلاغ اما احتیاط کن چون اگر هرکسی مستقیم به نینکی نانکا نگاه کند به مرگ فجیعی دچار خواهد شد. محل زندگی نینکی نانکا غار های مردابی گامبیا بود پس کلاغ آینه بزرگی بر در ورودی غار گذاشت. وقتی نینکی نانکا بیرون می آمدند با دیدن تصویر خودشان در آینه میمردند. تا اینکه درون غار جلسه ای برپا شد. بسیاری پیشنهاد دادند که تسلیم شوند اما پادشاه نینکا نانکا گفت نه! ما موجوداتی مغرور هستیم و به خدمت کلاغ درنمیاییم آنقدر اینجا میمانیم تا بمیریم.
بسیاری معتقدند به این دلیل است که از آن زمان به بعد دیگر هیچکس نینکی نانکا را ندیده و بسیاری نیز میگویند به این دلیل است که پدر و مادرها بچه ها را از رفتن به غارهای مردابی منع میکنند …
1 thought on “افسانه های محلی: نینکی نانکا”